: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لوگوي دوستان من :
: جستجو در وبلاگ :
خدا مثل آدم های مهم نیست که اگر بخواهی با او حرف بزنی ، لازم باشد وقت قبلی بگیری ، هر وقت بخواهی می توانی با خدا حرف بزنی ، او خودش خواسته صدایش کنیم تا جوابمان بدهد ، او خودش گفته ، از رگ گردن به ما نزدیک تر است ، اگر چه برای صحبت کردن با خدا آدابی وجود دارد که درباره آنها باهم حرف خواهیم زد ، درباره ی زمانهایی که برای دعا مناسب ترند ، درباره ی مکانهایی که برای حرف زدن بهترند ، درباره ی کلماتی که اثربخش ترند . اما برای شروع و ارتباط با او به دنبال هیچ آدابی نباش! اصلاً لازم نیست دست و پایت را گم کنی یا بترسی ، خدا با ما خیلی رفیق و نزدیک است ، خدا ما را خیلی دوست دارد ، اگر قلب هایمان هنوز پاک باشد ، وقتی با او حرف می زنی کنار تو و با توست ، او خودش اجازه داده است مستقیم با خودش حرف بزنیم ، وقتی توی دلت دعا می کنی و از خدا چیزی می خواهی ، گمان نکن خدا نمی تواند دعایت را مستجاب کند ! خدا اگر بخواهد می تواند هر کاری بکند ، حتی اگر خیلی سخت باشد ، همه ی کارها فقط دست خداست ، اگر از ته دل از خدا بخواهی مشکلت را حل کند ، حتماً کمکت می کند ، امتحان کن !
نوشته شده توسط : ته خط
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه میکند. هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند. باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشته ای پرسید شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز میکرد. گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میکیریم.
مرد کمی جلوتر رفت باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و انها را توسط پیک هایی به زمین میفرستند: مرد پرسید شماها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است مرد با تعحب از فرشته پرسید شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : این جا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافی است بگویند: خدایا شکر...
نوشته شده توسط : ته خط
اگه خدا تا لب پرتگاه بردت بدون یا از پشت گرفتتت .. یا همون لحظه پرواز رو یادت می ده
نوشته شده توسط : ته خط
وقتی شادی ، آروم بخند تا غم بیدار نشه .
وقتی غمگینی ، آروم گریه کن تا شادی نا امید نشه !
نوشته شده توسط : ته خط
اعوذبالله من همزات الشیاطین
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن ، اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود ...
نوشته شده توسط : ته خط
یا محبوب
ایستادن ، به دورها نگاه کردن..دویدن ، دیوانه وار دویدن..باز گشتن ، به خود باز گشتن ، در خود غوطه ور شدن ، از خود گریختن..رسیدن ، به شادکامی رسیدن..خندیدن ، از ته دل خندیدن..گریستن از فرط خنده ، بارانی شدن از فرط گریه..نفرت از فرط عشق ، عاشقی از فرط نفرت..سکوت کردن ،روزها و روزها سکوت کردن، ثانیه های بی پایان فریاد کشیدن..ساعتها زیر باران بهار دویدن..روزها زیر آفتاب کویر نشستن..ماهها زیر امواج دریا نفس کشیدن..ناگهان نفسی عمیق کشیدن میان شعله های آتش..دیدن اقتدار امواج در شبهای طوفانی دریا..ترانه خواندن میان آهن و هیاهو..زندگی را افتان و خیزان بر شانه کشیدن..شانه های زخمی را با افتخار راست کردن..شادمانی نیامده را هوار کشیدن..بغض سالیان را فرو خوردن..در اوج خوشبختی ققنوس شدن..جان خود را به آتش کشیدن..در اوج نگون بختی به پرواز در آمدن..آسمان را در آغوش گرفتن..دریا را گریستن ،
اینهاست تصاویری مبهم از جوانی ام...آری جوانی ام اسیر دست زمانه شده... شاید روزی نه چندان دور در نطفه نیز خاموش شود ، آن روز دیگر راه بازگشت و جبرانی ندارم.. هیچ وقت با زمان معامله نکردم ! اسیرش شدم ، دورانی که گذرش را حس نمی کردم... حال می جنگم با سلاحی بنام جوانی...و حتی شاید روزی کنار بکشم با کوله باری از گناه بر دوشم..با چهره ایی فرتوت..کمری خمیده..دلی خسته..آری آن روز دیگر راه بازگشت و جبرانی ندارم..اما حال در آستانهء جوانی می خواهم کوله بارم را از گناه سبک کنم..چشم دل باز کنم..احساس کنم..ببینم آن چه را که تا کنون ندیده ام..راه سختیست می دانم...زدودن آثار بیست و چند سال گناه ! و چه سخت تر آنکه پنجاه سال شود..پنجاه سال گناه !...شرم آور است برای انسانی که می تواند رو به کمال حرکت کند اما هرروز و هر ساعت با سرعت تمام بسوی خواستگاه نفسانیش می شتابد...از خدا می خوام که برام بخواد که قدرت و لیاقتش رو داشته باشم .
نوشته شده توسط : ته خط
دلم می خواد گریه کنم
وقتی پر پرنده ها رو می شکنن
وقتی با کندن گلا
پروانه رو خط می زنن
پرنده های آهنی تو آسمون
اما قناری تو قفس زندونیه
پاک نمی شه خاطره ی تبر تو ذهن جنگلا
بازم تن سبز درختا خونیه
بیا و دستاتو بذار تو دستای عاشق من
تا نذاریم مزرعه مون فنا بشه
من نمی خوام که خونه های آهنی
تو دلای شیشه ایمون بنا بشه
پرنده هم سهمی داره
تو آسمون مزرعه
ما می تونیم بهش ندیم
اما خداش نمی گذره
معنی نداره آدما
رو حرمتا پا بذارن
باید میون حرفاشون
حرمتا رو نگه دارن
نوشته شده توسط : ته خط
آقا گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست...
نوشته شده توسط : ته خط
همیشه وقتی که گریه می کنی اونی که آرومت می کنه دوستت داره اما اونی که با
تو داره گریه می کنه عاشقته
نوشته شده توسط : ته خط
همیشه وقتی که گریه می کنی اونی که آرومت می کنه دوستت داره اما اونی که با تو داره گریه می کنه عاشقته
نوشته شده توسط : ته خط