سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 انسان - دل کاغذی

انسان

چهارشنبه 86 شهریور 28 ساعت 7:46 صبح

یا محبوب

ایستادن ، به دورها نگاه کردن..دویدن ، دیوانه وار دویدن..باز گشتن ، به خود باز گشتن ، در خود غوطه ور شدن ، از خود گریختن..رسیدن ، به شادکامی رسیدن..خندیدن ، از ته دل خندیدن..گریستن از فرط خنده ، بارانی شدن از فرط گریه..نفرت از فرط عشق ، عاشقی از فرط نفرت..سکوت کردن ،روزها و روزها سکوت کردن، ثانیه های بی پایان فریاد کشیدن..ساعتها زیر باران بهار دویدن..روزها زیر آفتاب کویر نشستن..ماهها زیر امواج دریا نفس کشیدن..ناگهان نفسی عمیق کشیدن میان شعله های آتش..دیدن اقتدار امواج در شبهای طوفانی دریا..ترانه خواندن میان آهن و هیاهو..زندگی را افتان و خیزان بر شانه کشیدن..شانه های زخمی را با افتخار راست کردن..شادمانی نیامده را هوار کشیدن..بغض سالیان را فرو خوردن..در اوج خوشبختی ققنوس شدن..جان خود را به آتش کشیدن..در اوج نگون بختی به پرواز در آمدن..آسمان را در آغوش گرفتن..دریا را گریستن ،

اینهاست تصاویری مبهم از جوانی ام...آری جوانی ام اسیر دست زمانه شده... شاید روزی نه چندان دور در نطفه نیز خاموش شود ، آن روز دیگر راه بازگشت و جبرانی ندارم.. هیچ وقت با زمان معامله نکردم ! اسیرش شدم ، دورانی که گذرش را حس نمی کردم... حال می جنگم با سلاحی بنام جوانی...و حتی شاید روزی کنار بکشم با کوله باری از گناه بر دوشم..با چهره ایی فرتوت..کمری خمیده..دلی خسته..آری آن روز دیگر راه بازگشت و جبرانی ندارم..اما حال در آستانهء جوانی می خواهم کوله بارم را از گناه سبک کنم..چشم دل باز کنم..احساس کنم..ببینم آن چه را که تا کنون ندیده ام..راه سختیست می دانم...زدودن آثار بیست و چند سال گناه ! و چه سخت تر آنکه پنجاه سال شود..پنجاه سال گناه !...شرم آور است برای انسانی که می تواند رو به کمال حرکت کند اما هرروز و هر ساعت با سرعت تمام بسوی خواستگاه نفسانیش می شتابد...از خدا می خوام که برام بخواد که قدرت و لیاقتش رو داشته باشم .

 


نوشته شده توسط : ته خط

نظرات ديگران [ نظر]